پـدران و مـادران شـهدا همیشـه ارزشـمندترین سـرمایههای ترویـج ایثـار و شـهادت هسـتند، زیـرا آنهـا بـه شـهدا آموختـه بودنـد کـه راه شـهادت را انتخـاب کننـد. در ایـن میان، مـادران به دلیـل عاطفه و احساسـات ویژه، دشـواریهای بیشـتری را پس از شـهادت فرزندانشـان تحمل میکنند و بـه قـول صدیقـه سـالاریان، مـادر بزرگـوار دانشـمند شـهید مصطفـی احمدی روشـن، گویـی در برابـر «آتش انبوهی» ایسـتادهاند و «همیشـه از ایـن آتـش میترسـند» و وقتـی شـهادت فرزند رخ میدهد، «میسـوزد و این سـوختن تـا ابـد همراه اوسـت». به مناسـبت سـالگرد شـهادت مصطفی احمدی روشـن با ایـن مـادر شـهید بـه گفت وگـو نشسـتهایم.
مهمتریـن ویژگـی پسـرتان چـه بود؟ علـت محبوبیت ایشـان چیسـت؟
یکـی از مهمترین ویژگیهای او مهربانی و شـجاعتش بود. ولایتمـداری و هوش او هم بسـیار بـارز بود. شـجاعت او بسـیار بـارز بود. تکیه کلام او این بود که ترسـو مرد. او شـجاع بود و در عین شـجاعت، بسـیار مهربان بود.
آیا تصور میکردید که روزی چنین اتفاقی برای پسـرتان بیفتد وایشان شهید شود؟
همیشـه میترسـیدم کـه خـدای نکرده بـرای او اتفاقـی بیفتـد و همیشـه سـعی میکـردم این تصـور از ذهنم دور شـود، چون حساسـیت کارهـای او را میدانسـتم.
چـرا با وجـود این اطلاع، او را منصرف نمیکردید؟
تـرس داشـتم و میترسـیدم، ولی هدف و آرمانـی کـه مصطفـی داشـت چیـزی بـود کـه مـن و حـاج آقـا قبـول داشـتیم. وقتـی کـه حتـی اگر بـرای خـود مـا امکان داشـت، میرفتیـم و آن کار را انجـام میدادیم، چطور میتوانسـتیم او را از ایـن کار منـع کنیـم؟! مـن و حـاج آقـا در سـال 84 در راهپیمایـی 22 بهمـن شـرکت کردیـم و شـعار مـا ایـن بـود که انرژی هسـتهای حق مسـلم ماسـت، یعنـی مـا بـه ایـن کار بـاور داشـتیم و آن را قبول داشـتیم و دوسـت داشـتیم ایـن کار را انجـام بدهنـد. به هرحـال مـا پـدر و مادریم و ترس از دسـت دادن فرزند، بسـیار وحشتناک اسـت، ولـی هرگـز بـه خودمـان این اجـازه را نمیدادیـم کـه او را از کاری کـه خودمان هم دوسـت داریم منـع کنیم و ایـن احترامی بود کـه بـرای آرمان خودمـان و او قائل بودیم. من هیچوقـت بـه خـودم اجـازه نـدادم کـه بـه او «نـه» بگویـم و بیشـتر اوقـات فکـر میکردم کـه تـا صلاح و مصلحـت خداونـد نباشـد، اتفاقـی نمیافتد.
خانـم ایشـان معتـرض نبودنـد و نمیخواسـتند به ایشـان تذکر بدهید؟
دقیقـا بـه یـاد دارم ایشـان عقـد کـرده بودنـد و خانمـش تمـاس گرفـت و گفـت که حـاج خانـم ایشـان میخواهنـد برونـد و در نطنـز کار کنند. آن زمـان موضوع ترور مطرح نبـود و گفـت کـه ایشـان بـا مـواد رادیواکتیو کار میکنـد کـه خطـر بالایـی دارد و احتمال سـرطان وجـود دارد. مـن هیچوقـت از یـاد نمیبـرم کـه حـاج آقـا بـه مـن گفـت: «مگر فرقـی میکند؟ آن موقع که من میخواسـتم بـه جبهـه بـروم، مگـر شـما جلـوی مـن را میگرفتیـد؟« گفتـم: »نـه!« گفـت: »یـادت هسـت که همیشـه میگفتی اگر صلاح خدا در ایـن کار باشـد، شیشـه را در بغـل سـنگ سـالم نگه مـیدارد؟! پس خودت عروسـت را مجـاب کـن» و مـن بـا او حـرف زدم و این را توضیـح دادم کـه جلویـش را نگیـر، چـون تا خواسـت خـدا نباشـد، اتفاقـی نمیافتد.
بـا توجـه بـه شـرایط کاری ایشـان،تصـور تـرور داشـتید؟
همیشـه خیلـی میترسـیدم. وقتـی ترورها شـروع شـد، مطمئـن بودم دیـر یا زود ایـن اتفـاق میافتـد. مـن الان هـم از اینکـه ایـن اتفـاق افتـاده برای خـودم ناراحتـم، ولی بـرای او خوشـحالم. مـن مـادرم و از اینکـه نمیتوانم حضور فیزیکـیاش را ببینم، خیلی غصـه میخـورم و شـاید هروقـت بـه یـادم بیفتد خیلـی گریه کنم، ولی خـود او که خدا چنیـن اجر و مـزدی به او داده، بـرای خودش خوشـبخت است.
من بـه یـاد دارم که وقتی جنگ شـروع شـد، حـاج آقـا از شـهربانی، مرخصـی بـدون حقوق میگرفت و با بسـیج و سـپاه به جبهه میرفـت. مـن خود حـاج آقا را هـم هیچوقت از رفتـن منـع نمیکـردم. بـا اینکـه بـرادر شـهید اسـت، ولی جرأت این کار را نداشتم واز جلوگیـری از ایـن کار خجالت میکشـیدم، چـون میدانسـتم وقتـی ایـن دنیـا تمـام میشـود آدم بـه جایـی میرود کـه نمیتواند جـواب خدا را بدهد.
آیا پسـرتان هیچگاه در مورد شـهادت با شـما حـرف زدهبود؟
نـه، هیچوقـت. رابطـه مـن و مصطفـی خیلـی خـوب بود. من همیشـه ایـن را گفتهام که پسـری به با محبتی و با شـعوری مصطفی ندیده بـودم. وقتـی بـه او محبـت میکـردی، چنـد برابـر پاسـخ میگرفتـی، ولـی هیچوقت باعـث رنجش من نمیشـد، چون میدانسـت اگـر زمانـی چنیـن حرفـی را بزنـد، باعـث غصه خـوردن مـن خواهد شـد. امـا حرفهایی را کـه میخواسـت در صحبتهایـش مـیزد و مـرگ و شـهادت را فاکتـور میگرفـت. مثال یـادم هسـت کـه یکبـار نشسـته بودیـم و میگفـت: «مامـان مـن هـرکاری کـه بخواهم بـرای خودم کـرده ام و نیـازی نداریم که زمانی علـیام بـرای مـن کاری بکنـد» یعنـی نگفت بچههایـم و گفت «علـیام» چون میدانسـت بچه فقط همین بچه اسـت و بـه زودی اتفاقی میافتـد. گفـت: «از کجـا معلـوم چنـد نسـل بعد مصطفی احمدی روشـنی باشـد که بداند حـج جد پـدری او نیمه تمام مانـده و انجامش بدهد» چون مصطفی ایـن کار را کرده بود و در حـج واجب، حج نیمه تمام جـدش را انجام داد. گفـت: «مـن هیچ چیزی را تـا جایی که بتوانم برای بعد نمیگـذارم. هر چیزی را که آنجا نیاز داشته باشـم، خودم فرسـتادهام». دست به خیر بـود و این هـم جدا از جهادی بـود که میکرد.
ایـن اخلاق و خصوصیـات اوبـه چـه کسـی رفتـهبود؟
نمیدانـم. بچـه در خانـه، رفتـار پـدر و مـادر را میبینـد؛ چه من و چـه حاج آقا، هیچ وقـت بـرای مادیـات ارزش قائل نبودیـم و اگر کسـی چیزی لازم داشـت و ما میتوانسـتیم، انجـام میدادیـم. یکـی از کارهایـی که شـاید مصطفـی از مـا یـاد گرفته اسـت، گذشـت ما در زندگـی بـود. مـن الان هـم همینطـور هسـتم، شـاید از بسـیاری از حـرکات دیگران ناراحـت بشـوم و از خیلـی اتفاقـات ناراحـت باشـم، ولـی این بسـیار گذراسـت و هیچوقت کینـهای از هیچکسـی بـه دل نمیگیـرم و همیشـه بـه بچه هایـم همیـن را میگویم که مـا صبـح تـا شـب در مقابـل پـروردگاری که اینهمـه نعمـت در اختیار ما قرار داده، شـاید بسـیاری از کارهایـی را کـه او مایـل نیسـت انجـام دادهایم، چطـور انتظار داریم خـدا از ما بگـذرد، ولـی مـا بنده ناچیـز و بـی ارزش خدا حاضر نیسـتیم کسـی را ببخشیم؟!
اگر زمـان به عقـب برگردد، آیـا اجازه میدهیـد این اتفـاق بیفتد؟
فکر میکنـم اجازه بدهم. مـن امروز هم اگـر بچههایـم بخواهنـد بـه دنبال ایـن کارها برونـد شـاید اجـازه بدهـم. اگـر کسـی کاری را به خاطـر خـدا انجـام بدهـد، منتظـر ایـن نمی مانـد که بندههای خـدا چه کار میکنند. امـروز اینها با نابودکردن صنعت هسـتهای و بـا خیانـت بـه مـردم و هـر کاری کـه کردند، ارزشـی از کار بچـه مـن کـم نکردهانـد، فقط نشـان دادنـد که لیاقـت نگهـداری این نعمت را نداشـتند. اگـر مصطفی کاری را بـرای خدا کردهاسـت، خـدا اجر و مـزد او را دادهاسـت و مـن نباید غصه بخورم. اگـر مصطفی به خاطر خـدا رفته اسـت، اگـر بازهـم نیـاز باشـد مـن اجـازه میدهـم. مـن مطمئنـم واکسـنی که ایـران سـاخته، جـواب میدهـد و اگـر اجـازه بدهنـد مـیروم تـا روی مـن آزمایـش کنند. ایـن عقیـده مـن نسـبت بـه مملکتم اسـت.
اخیـرا آقـای فخـریزاده ترور شـد. با هـر تـرور چـه حـس و حالـی دارید؟
باورتان نمیشـود ما از تهران خارج شـده بودیـم و نزدیـک دماونـد بودیم کـه این اتفاق افتـاد. مـن و حاجـی آنقـدر به هـم ریختیم که برگشـتیم و شـاید در دو سـه سـاعت، دو کیلومتـر راه آمدیـم و دقیقـا همـان حـس و حـال سـال 90 تکرار شـد. من جلـوی بچهام را نگرفتـم و اگـر بـه عقـب برگردیـم بازهـم جلـوی او را نمیگیـرم، ولـی ایـن حس مثل حـس کسـی اسـت که آتـش انبوهـی جلوی او قـرار دارد و همیشـه از این آتش میترسـد و میخواهـد دسـت خـود را از ایـن آتش دور نگـهدارد، ولـی این اتفاق که میافتـد، این آدم داخـل ایـن آتش قـرار میگیرد و میسـوزد و این سـوختن تا ابـد همراه اوسـت.
انتهای پیام/